ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم شاه‏ بيگم حبيب‏ اللهى نجف‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن«، »حسين« و »عباس« حجتى( شصت و سه ساله و اهل نجف‏آباد است. مشهدى صادق پدرش در باغ خود كشاورزى مى‏كرد. مادرش كرباس مى‏بافت. او دو دختر و چهار پسر داشت، دختران را به آموزش قالى‏بافى فرستاد تا هنر بياموزند. »حاج غلام‏رضا حبيب‏اللهى« كارگاه قالى‏بافى داشت و شاه‏بيگم نزد او گره زدن و نقشه‏خوانى را ياد گرفت. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت، دوازده ريال در هفته كه همه را تو مشت مادر مى‏گذاشت. روزهاى تعطيل يا ساعات بيكارى‏اش را در باغ به پدر كمك مى‏داد. ماش، لوبيا، توت و زردآلو مى‏چيد. مى‏شست، پاك مى‏كرد و گاه به گاو و گوسفندان نيز مى‏رسيد. سال 1338 زن همسايه، »شاه‏بيگم« را براى پسرش خواستگارى كرد. »غلامرضا حجتى« از دوازده سالگى پدرش را از دست داده بود و به عنوان فرزند اول، كفالت مادر و خواهر و چهار برادرش را بر عهده داشت. او روى زمين ارثيه پدرى و زمين اجاره‏اى زراعت مى‏كرد و اموراتش مى‏گذشت. »مشهدى صادق« گفته بود كه مرد جوان سربازى‏اش را بگذراند. غلامرضا جواب بله را كه گرفت، با »شاه بيگم« نامزد كرد و براى گذراندن خدمت سرباى عازم اهواز شد. سالى يك بار به مرخصى مى‏آمد، شاه بيگم حق ملاقات با او را نداشت. با سوغاتى به خانه مشهدى صادق مى‏آمد و خديجه دخترك را مى‏راند. - برو آن اتاق، غلامرضا هنوز نامحرم است. غلامرضا از سربازى كه برگشت، »شاه‏بيگم« را به عقد خود درآورد، با نيم دانگ خانه و يك ربع باغ، مهريه. شش ماه بعد، طى مراسم جشنى، او را به خانه‏اى برد كه مادر و برادرانش نيز در آن زندگى مى‏كردند. غلامرضا باغ بادام داشت و تعدادى گوسفند كه از شير و گوشت آن استفاده مى‏كردند. »گاو داشتيم كه با شيرش، پنير، ماست و كره را خودمان درست مى‏كرديم. هنوز هم چند گوسفند دارم. خانه تنور داشتم. نان مى‏پختم. هنوز هم مى‏پزم. قالى مى‏بافتم. دو سال بعد از عروسى‏مان دخترم نصرت به دنيا آمد. بعد از او، عباس، حسن و حسين متولد شدند. عباس كلاس پنجم بود كه ما يك قطعه زمين خريديم و از مادر شوهرم جدا شديم و شروع به ساخت آن كرديم. - نصرالله، زهرا، مهدى و محمد حسين در خانه جديد كه خشت و گلى بود و با كمك هم ساخته بوديم، به دنيا آمدند. عباس كم‏حرف و متين بود. پابه‏پاى پدر، به مسجد و هيئت مى‏رفت و علاقه بسيار به جلسات مذهبى داشت. چهارساله بود كه گوسفندها را با پدر به صحرا مى‏برد و خيلى زود كار و كشاورزى را آموخت. به مدرسه كه مى‏رفت، درس‏هايش را مى‏خواند و به مطالعات غيردرسى هم علاقه داشت. كتاب‏هاى داستان راستان و آثار ديگر استاد مطهرى را مى‏خواند. - براى تنبيه او كافى بود نگاه چپ بكنم. اصلا اهل بحث كردن و يا نافرمانى نبود. به بزرگترش احترام خاصى مى‏گذاشت. تابستان‏ها قالى هم مى‏بافت. هر چه مى‏خواست با دستمزد خودش مى‏خريد. بيشتر پولش را هم براى خريد كتاب خرج مى‏كرد. او در كتابخانه كاظميه نجف‏آباد عضو شده بود اگر كسى را تنها و بى‏كس مى‏ديد، به كمكش مى‏رفت. شب‏هاى قدر يا ايام شهادت به مراسم مذهبى مى‏رفت. برادرانش حسين و حسن را هم مى‏برد. بچه‏ها با او كه بودند، خيالم راحت بود. مى‏دانستم كه مثل پدر، دلسوز و مراقب آنهاست. حسن به تقليد از عباس، خوب درس مى‏خواند. حسين كه كوچكتر از او بود، تا كلاس دوم راهنمايى خواند و در كارگاه كوچك نخ‏تابى مشغول به كار شد. او نيز در شوراى محل و كتابخانه عضو شده بود. مطالعه كتب مذهبى را بسيار دوست داشت. صداى بع‏بع گوسفندان از آغل توى حياط كه در آبى‏رنگ دارد، به گوش مى‏رسد. »شاه‏بيگم« همه كارهايش را خود به تنهايى انجام مى‏دهد. پذيرايى مى‏كند. به عكس پسران و همسر مرحومش نگاه مى‏كند. بغض در گلو مانده، لبانش مى‏لرزد و آه مى‏كشد. - تو فعاليت‏هاى انقلاب »عباس« خيلى تلاش مى‏كرد، راهپيمايى مى‏رفت، اعلاميه پخش مى‏كرد. برادرانش را هم همه جا با خود مى‏برد. حسين هم با آن كه سنى نداشت، بعد از انقلاب مدام در مسجد بود، عضو بسيج شده بود و براى برگزارى مراسم مذهبى و نماز جمعه در مسجد فعاليت مى‏كرد. جنگ كه شروع شد، او عازم جبهه جنوب شد. حسن كه دانش‏آموز سال سوم دبيرستان بود تاب دورى‏اش را نداشت، پس از او رفت براى ثبت‏نام. گفته بودند: شما محصل هستيد و سنتان هم براى جبهه رفتن كم است. آمد و با يك بغل علوفه كه پشت چرخ گذاشته بود، خود را بى‏سواد و رعيت معرفى كرد. - كارى كه ندارم. حداقل بروم جبهه تا در خدمت اسلام باشم. او را ثبت‏نام كردند و به جبهه رفت. عباس وقتى به مرخصى آمد، از مشكلات رزمنده‏ها و كمبود اسلحه و مهمات مى‏گفت. از خيانت‏هاى بنى‏صدر (رئيس جمهور وقت) و ارتباطش با امريكا و عراق. او در فتح خرمشهر شركت داشت و در عمليات رمضان و در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال 61 با لبان تشنه مفقودالاثر شد. خبرش را دوستان او آوردند. »شاه‏بيگم« دل به اسارت او خوش كرده بود. مى‏گفت و عكس عباس را قاب كرده بود روى ديوار تا روزى چند بار او را ببيند، اما همسر برادرش خبر آورد كه از راديو اسم عباس را شنيده كه در ليست شهدا بوده است. پيكر »عباس« هنوز برنگشته است. او در وصيتنامه‏اش نوشته: »در اين لحظه‏هاى حساس زندگى كه در گوشه سنگرهاى تنگ و زير رگبار مسلسل‏هاى دشمن قرار داريم، بهترين لحظات عمر را مى‏گذرانم و جز به شهادت به هيچ چيز ديگرى فكر نمى‏كنم. به زودى زود، حمله‏اى بزرگ در پيش است كه ان‏شاءالله مى‏رود تا به اميد خدا عراق را از چنگال مزدوران بعثى پاك سازد. ممكن است ما هم مثل عزيزان ديگر در اين حمله شهيد شويم. اگر شهيد شدم، خوبى بدى حلال كنيد. اگر هم زنده برگشتم كه اميدى نيست، ديدارها تازه مى‏شود. به اميد پيروزى رزمندگان اسلام بر قواى كفر در جبهه حق. به اميد پيروزى...« حسن كه از دو سال قبل در جبهه بود، در حمله خيبر و در جزيره مجنون و در تاريخ پنجم اسفند 62 مفقود شد. همسايه‏ها خبر را آوردند. پس از آن دو حسين به جبهه رفت. - نمى‏توانم جاى خالى برادرانم را ببينم. كارش را رها كرده و به جبهه رفته بود. چهاربار اعزام شد. هربار برمى‏گشت. مدتى مى‏ماند و دوباره مى‏رفت مچ پايش مجروح شده بود و از مادر پنهان مى‏كرد. درد و لنگيدن او را هنگام راه رفتن، مادر مى‏ديد. وقتى علت مى‏پرسيد، حسين لبخند مى‏زد. - طورى نيست. درد پايش كه كمتر شد، دوباره به جبهه رفت و نهايتا در عمليات بدر و در روز بيست و دوم اسفند 63 به شهادت رسيد. از بنياد تماس گرفتند و خبر را دادند، »غلامرضا« سعى داشت شهادت حسين را از همسرش پنهان كند، اما »شاه‏بيگم« از نگاه سرخ و بارانى نصرالله و دخترش نصرت دانست كه حسين هم پر كشيده است. - بعد از شهادت بچه‏ها، نان مى‏پختم و براى جبهه مى‏فرستادم. انگار كه هم رزمنده‏ها بچه‏هاى خودم بودند. اين طورى احساس مى‏كردم هنوز هم بچه‏هايم تو جبهه هستند. پيكر حسينم را نوروز 64 آوردند. او خواسته بود در سوگش مقاوم باشيم و همانطور كه در عزاى برادرش عباس و حسن، سر كرديم، استقامت را پيشه كنيم. در وصيت‏نامه‏اش نوشته: »اين امانتى بود كه خدا به شما داده بود و حالا گرفت. از شما مى‏خواهم مرا حلال كنيد. چرا كه نتوانستم كارى انجام دهم. براى من يك سال نماز و يك ماه روزه بدهيد، بخوانند و بگيرند تا دينى برگردنم نباشد.« »غلامرضا حجتى« پدر شهيدان روز بعد از عيد فطر سال 1386 در نجف‏آباد تصادف كرد و در دم جان سپرد. »شاه بيگم حبيب‏اللهى« هنوز هم نان مى‏پزد و با كشاورزى و دامدارى امورات زندگى را مى‏گذراند.